بارانباران، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
مامان محبوبهمامان محبوبه، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

دخترم باران

اولین کفشای زندگیت

دخترم من عاشق اولیناتم چون برام به شدت جذابه مث اولین قدمت اولین حرفت اولین بوسه ای که به من زدی و اینم اولین کفشایی که واست گرفتیم یکی تابستون اللبته اواخرش و یکی هم زمستون  خوب عشق منی تو با این تیپات این اولیش     ...
25 بهمن 1394

18 ماهگی و واکسن

دخترکم بالاخره اخرین واکسن رو هم زدی و راحت شدی و برخلاف تصورم خیلی راحت کنار اومدی و فقط دو روز پات درد میکرد و بعدش دیگه راحت شدی خدا شکر     اینم چندتا عکس از 18 م اهگیت       حسابی هم جیگر شدی و همه ی کلمات رو میگییی عاشقتمممم که   ...
25 بهمن 1394

برای تو بارانمممم

  زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو فرزندم قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر. آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. ...
25 بهمن 1394

مادر یعنی .....

مادر یعنی زندگی  مادر یعنی عشق  مادر یعنی مهر  مادر یعنی اون فرشته ای که با اشکت ، اشک میریزه  با خنده هات می خنده  مادر یعنی اون فرشته ای که نگاهش به توئه و با هر... لبخندت ، زندگی میکنه  مادر یعنی اون فرشته ای که موهاش سفید میشه برای بزرگ کردنت  و به تو میگه ؛ پیر بشی مادر ، درد و بلات به جونم... مادر یعنی اون فرشته ای که صبح که خوابی آروم میز صبحونه رو  میچینه تا وقتی بلند شدی زندگی رو لمس کنی  مادر یعنی اون فرشته ای که شبایی که غم داری یا مریضی تا صبح  بالا سرت می شینه و نگرانه  مادر یعنی اون فرشته ای ، که وقتی موقع کار میگی خسته شدم   با اینکه پاهاش درد میکنه...
25 بهمن 1394

اولین سفر شمال دخملی

باران مامان ما بعد از تولدت بعد از اینکه رفتیم نیشابور با عمه و خاله رفتیم شمال (رامسر) رفتیم که جونم برات بگه از نیشابور تا رامسر که رفتیم خیلی هوا بد بود و تو خیلی اذیت شدی عشقم که من و بابا هم خیلی ناراحت بودیم و دوست داشتیم زود برگردیم که شکر خدا بخاطر اب و هوا بود و  یه خورده خوب شدی و ما موندیم و کلییی خوش گذشت ایشالا سالای دیگه که بزرگ تر شدی میرم و شماهم بیشتر بهت خوش میگذره   اینم عکسای شمالت که یک سال و چند روزت بود                   تله کابین رامسر   اینم تو کمد دیواری بودی تو هتل رامسر با بابا جون ...
25 دی 1394

دامنه لغات دختری

دخترم شما خیلی زود شروع کردی به حرف زدن او لین کلمه هم که گفتی بابا بود الانم که دارم مینویسم 17 ماه و ده روزه هستی که الان یه عالمه حرف میزنی واسم عشقم اینم کلمه هایی که میگی مامان نی نو بابا جی جو (که خیلی باحاله این کلمت من عاشقششممم) محبو(مثلا میخوای اسم منو بگی) عباس عمه طوطی موتور ماشین ناصر ادامس ناف عزیز سینا و کلا هرکلمه ای رو که بگیم تکرار میکنی همه اعضای بدنتو میشناسی به نافتم میگی دکمه یه جیط جالب هرکی زنگ خونه رو میزنه شما بدو بدو میری پای ایفون و میگی کیه کیه کلا تو باهوش مامانی الانم کنارم نشستی و در صدد خراب کردن لپ تاپ هستی       ...
23 دی 1394

عید 94

ما این عید رو تصمیم گرفتیم با خاله ها و عزیز همگی بریم مسافرت به سمت خانیک که وسطای راه عزیز رو تنها گذاشتیم و با خاله سعیده و سمیه رفتیم مشهد که خیلی هم خوش گذشت ولی چون سرد بود هوا من یکم نگرانت شدم که یه ذره هم اونجا سرماخوردی که سریع بردمت دکتر و اکی شدیی عشقم چندتا از عکساتم میذارم تا یادگار برات بمونه  از سمت چپ فرناز سینا و سارا و فاطمه که شما رو بغل کرده روی صحن حرم امام رضا (ع) نمیدونم چرا انقد میپوشونم تورو اخه همش میترسیدم سردت باشه گل من دیگه خلاصه دغدغه های مادرانه هست که شما بعدا میفهمی من جی میگم   اینجا تو راه بودیم که حسابی هم شیطونی کردی و منو خسته  اینجا با بابا جون که خیلی...
4 آذر 1394